سلطان قلبها
یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:37 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
بچه که بودم
از جریمه های نانوشته که بگذریم سلمانی و ساعت و سیب سکه و سلام و سکوت و سبزی صدای بهار هفت سین سفره ی من بود بچه که بودم دلم برای آن کلاغ پیر می سوخت که آخر هیچ قصه ای به خانه نمی رسید بچه که بودم تنها ترس ساده ام این بود که سه شنبه شب آخر سال باران بیاید بچه که بودم آسمان آرزو آبی و کوچه ی کوتاهمان پر از عبور چتر و چلچراغ و چلچله بود موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 59
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 85295
|
|